این خاطره که میگم برمیگرده برای 17 سالگیم وقتی پدر ومادرم برای کاری به شهرستان رفته بودن از اونجا که من تنها بودم یک روز به دوست دخترم گفتم بیا خونه اونم قبول کرد وقتی اومد خونه من هم با مشما استقبالش رفتم موقع راه رفتن هی خش وخش می‌کرد گفتش چرا پشتت صدا میده گفتم چیزی نیستش بعد شروع به حرف زدن کردیم بعدش رفتم میوه بیارم بازم شروع کرد به صدا دادن مشمام بعد گفتش چی داری زیر شلوارت صدا میده گفتم هیچی بعد میوه گرفتم جلوش یک دفعه شلوارمو کشید پایین واییی ظرف میوه را پرت کردم اومد بکشم بالا که دید وایییییی این چیه مشمایی من گفتم آره بعدش خیلی تعجب کرده بعد اون روز راه می‌رفت دست میزد به مشما میگفت ببینم خیس نکرده باشی چکت کنم بعضی وقتها هم محکم با دستش میزد میگفت مشمایی خودم کوچلو ولی در کل اون روز خیلی حال داد آخرش هم به زور دوست دخترم خودمو خیس کردم بعد رفتم تو دستشویی خودم شستم اومدم بیرون اونم رفته بود از زیر کمدم مشما پیدا کرده بود اومد دیدم مشما انداخت گفتش کوچلو بدو بخواب تا مشمات کنم تا خونه را گند نکشیدی دیگه مشما شدم خیلی خوش گذشت