چشمانم ؛ دیگر رمق ندارند... نه نباید بگذارم ؛ نبایدبگذارم که آن سارق مال مردم را با خود ببرد ؛ من سوگند یاد کرده ام که جلوی اورا بگیرم ؛ سوزشی در دستانم حس میکنم... دستم را یک متر جلوتر میبرم ... دستم به سلاحم رسید ؛ حالا باید روی او نشانه بروم ؛ نفسم را حبس میکنم ... بنگ !

- ساعتی پیش / اداره پلیس لوس آنجلس

امروز بالاخره ترفیع مقام گرفتم و از کار در بایگانی اداره خلاص شدم و حالا روی نشان طلایی رنگ روی سینه ام نوشته شده " افسر پلیس لوس آنجلس "

در حال جشن گرفتن ترفیعم با یک جعبه بزرگ دونات و قهوه صبحانه ام بودم که

در بیسیم به من اعلام شد همراه با " افسر هنری " به گشت شهری اعزام شده ام ؛ بالاخره اسلحه ام به درد خواهد خورد ؛ پله های اداره را با ذوق طی کردم و به پارکینگ زیر زمین رسیدم

افسر هنری گفت : از دیدنتون خوشحالم خانوم ؛ میتونم اسمتون رو بدونم ؟

بالبخند با او دست دادم و گفتم : افسر تینا استیل هستم ؛ از آشناییتون خوشحالم و او گفت : من هم دریک هنری هستم ؛ من هم از آشنایی با شما خوشوقتم ؛ حدودا نزدیک بیمارستان پایین شهر بودیم که در رادیو به ما اعلام شد : سرقت مسلحانه از فروشگاه نزدیک خیابون نهم ؛ همه واحد های نزدیک اعزام شن ؛ تکرار میشه ؛ سرقت مسلحانه از فروشگاه غذای ارگانیک خیابون نهم ؛ همه واحدای نزدیک اعزام شن

ما نزدیک ترین واحد به فروشگاه بودیم ؛ به افسر هنری گفتم ؛ آژیرو بزن و با سرعت سرسام اوری به فروشگاه رسیدیم ؛ تا هنری ترمز کرد صدای شلیک از داخل فروشگاه آمد ؛ در بسییم گفتم : واحد 324 هستم؛ ما توی خیابون نهمیم تو موقعیت فروشگاه غذای ارگانیک ؛ دستور چیه قربان ؛ پاسخی که آمد این بود : برید تو عجله کنید !

هنری در را با لگد باز کرد و وارد شد و از من خواست از پشت در اور ا پوشش بدهم تا دشمن را شناسایی کند ؛ او فریاد زد : پلیس لوس آنجلس ؛ کسی اینجا نیست ؟ و همان موقع یک گلوله از پشت توی سرش خورد و او روی زمین افتاد ؛ فورا درخواست نیروی کمکی و آمبولانس کردم اما این فقط باعث لو رفتنم شد ؛ یک لحظه سوزشی را در صورتم حس کردم و به زمین افتادم ؛ مردی که مرا به زمین انداخت دو گلوله به من شلیک کردو گفت : این دفعه رو شانس اوردی ؛ زندت میزارم ضعیفه و همه به سمت ماشینشان دویدند ؛ یک ون فورد سفید که آنطرف خیابان پارک بود...

- هم اکنون ؛ خیابان نهم لوس آنجلس

بنگ... گلوله صاف رفت و به باک بنزین فورد سفید برخورد کرد